آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

دخمل زیبای من و بابایی

واکسن 6 ماهگی...

فرشته قشنگم امروز شما 6 ماهه شدی، با بابایی رفتیم واکسنتو زدیم خیلیی اذیت شدی عزیز دلم ولی چاره ای نیست این واکسنا برای سلامتیه خودته که یه وقت گل من مریض نشه.  انقد گریه کردی منو بابایی بردیمت بیرون یه خورده چرخوندیمت تا خوابیدی ، میدونی کار هر شبمون شده که با بابایی میبریمت بیرون تا تو ماشین بخوابی اخه هر کاری میکنیم تو خونه نمیخوابی فقط گریه میکنی تا میشینیم تو ماشین خوابت میبره  خلاصه که حسابی زور گویی.     اینجا هم تا فهمیدی میخواییم بریم بیرون حسابی ذوق کردی قبلش خونرو گذاشته بودی رو سرت... اینجور دخمل بلایی هستی شما...         با تمام مداد رنگیهای دنیا، ...
25 خرداد 1392

امروز فهمیدم نینی کوچولوی تو دلم دخمله.....

امروز برام بهترین روز دنیا بود چون هم فهمیدم نینی جونم دخمله هم اولین بار بود که تو دلم تکون خوردی دخملم.  دخمل مامانی دارم لحظه شماری میکنم واسه روزی که میای تو بغلم خدا جونم چقد دیییییر میگذره.
21 خرداد 1392

دخملیه شکموی مامان....

دخملکم وقتی تو دلم تکون میخوری انگار دنیارو بهم میدن بهترین حسیه که ادم در طول عمرش احساس میکنه خدا جوونم شکرت. دخمل شیکموی مامان صبحا همش با تکونات بیدار میشم که غذا میخوای عشق من هر موقع مامانی یه ذره گشنه میشه منو میکشی با تکونات قربووونت برم . خسته شدم انقد غذا خوردمو تو بازم گشنه ای شیکموی مامان.     ...
21 خرداد 1392

خاطرات حاملگی مامانی تا 4 ماهگی....

دخملیه مامان میخوام خاطرات این چند ماهی که تو دلم بودیو بگم عشقم.  وقتی تو دلم بودی مامانی اصلا نمیدونست که حاملست ینی تو 1ماهو نیم تو دلم بودیو من نمیدونستم شبی (19/2/1391) که فهمیدم خیلی شوکه شدم چون اصلا فکر نمیکردم حامله باشم هم من هم بابایی خیلی شوکه شدیم منم اول به خاله مریم و خاله مهناز زنگ زدمو گفتم که اونا خیلی خوشحال شدن مامانی و بابایی هم حسابی ذوق کرده بودن شبم که به دایی  فرهاد گفتم حسابی پای تلفن گریه کرد از خوشحالی.  قرار شد به مامانی و بابایی(مامان و بابای بابایی) فردا بگیم ینی وقتی رفتم ازمایش خون دادمو مطمئن شدم.  فردا رفتم ازمایشگاه و گفت جواب مثبته واااااااای خدایا تازه باورم شده بود...
21 خرداد 1392

آرنیکای من زمان تولد....

سلام دختر قشنگم،الان که دارم برات مینویسم تو 5 ماهته و واسه خودت خانومی شدی ماشالا این چند وقت اصلا وقت نمیکردم بیام اینجا و وبلاگتو بروز کنمو برات بنویسم دختر قشنگم ولی الان یه کوچولو خاطرات این 5 ماهو برای آرنیکای قشنگم میگم.  شنبه25/9/1391 بهترین روز زندگیم چرا که خدا تورو به من داد یه فرشته ی کوچولوی ناز.   دختر قشنگم ساعت 7/34 با دستای  مهربون  دکتر معینی تو بیمارستان بهمن  پا به این دنیا گذاشتی و همه زندگیه منو بابایی شدی.          اینم قشنگتریییییییییییییییییییییییییییییین لحظه عمرم وقتی صورت قشنگتو چسبوندن به صورتمو من از خوشحالی فقط اشک میریختم.  ...
21 خرداد 1392

2ماهگی....

دختر قشنگم 2 ماهه شد ... . از خدا دیگر هیچ نمیخواهم،دیگر هیچ آرزویی ندارم،رویایم را میخواستم که به آن رسیدم،دنیا را میخواستم که آن را به دست اوردم... رویایی که همان دنیای من است و تو همان دنیای منی....                     قربوووون چشمای نازت              ...
21 خرداد 1392

3 ماهگی...

دختر زیبای من با صدای نفسهات جوون میگیرم....       خوابالوی من...   اخه تو عشق منی جوجه طلایی   ...
21 خرداد 1392

بدون شرح.....

دخملم شیطونی کرده خودشو خیس کرده مامانی هم رو بند اویزونش کرده....                  مامانی میخوام برم خرید.....       قربووون خنده های قشنگت برم نفسم.                               ...
21 خرداد 1392

پدر.......

اگر بدانی     چه کسی، کشتی زندگی را     از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است، " پدرت "را میپرستی......             خدا جوونم مواظب بابا جونیه من باش..             ...
21 خرداد 1392

5ماهگی...

عشق مامانی شما الان 5 ماهو سه روزته و واسه خودت خانومی شدی ماشالا،اومدیو با اومدنت تمام دنیای منو بابایی شدی..... ،دختر قشنگم شما دیگه  هرروز فرنی و سوپ میخوری و  حالشو میبری اینم یه نمونه از فرنی خوردن شما ....      همش غلت میزنی از این سر خونه میری تا اون سر خونه اخرم میری یه جا گیر میکنیو جیغت میره هوا،همش هم میگی گی گی. حسابی بلا شدی واسه خودت نفس من. خدارو شکر دل دردات بهتر شده ولی الان دندونت داره یکم اذیتت میکنه اخه دختر قشنگم میخواد دندون در بیاره... تازگیا هم جیغ زدن یاد گرفتیو حسابی جیغای بنفش میزنیو بعدش خودت به جیغات میخندی،    چقدر زیباست زندگی در کنار تو... ...
21 خرداد 1392